الهه ی الهام
انجمن ادبی
« دلدار و دلبر»
تو را دلدار و دلبر آفریدند
مرا حیران و مضطر آفریدند
به باغ آرزویم ای پری رو
قدت سرو و صنوبر آفریدند
دو گیسوی رسای تابدارت
معطر مشک اصفر آفریدند
دو چشمان سیاه پر خمارت
چه خوش مستانه در سر آفریدند
لب لعل تو را ای شوخ چالاک
عقیق و درّ و گوهر آفریدند
دو ابروی هلال وسمه دارت
به قتلم تیغ دو سر آفریدند
تو را محبوبه و شیرین و لایق
«حفی» را خادم در آفریدند
عبدالحمید حفی کروخی هروی
شاعر معاصر افغانی
یک شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 9:39 :: نويسنده : حسن سلمانی
«گل روی تو»
گل روی تو در بازار زیبد
گل خوشبوی در گلزار زیبد
سواد زلف مشکین در بناگوش
خط ناز تو در رخسار زیبد
رفیق و آشنا در هر زمانی
به عهد خویشتن اقرار زیبد
وفا از دلبر جانانه خوش رنگ
به دیده کحلی از دیدار زیبد
مرا قلبی پر از خون از فراق است
تو را خوش صحبت اغیار زیبد
سحرگاهان به چشم اشکباری
خیال آن مه ده چار زیبد
«حفی» را آرزوی ناتمامی
قلم با دست در گفتار زیبد
عبدالحمید حفی کروخی هروی
شاعر معاصر افغانی
یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 9:37 :: نويسنده : حسن سلمانی
هدیه: مسعوده جمشیدی چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, :: 15:51 :: نويسنده : حسن سلمانی
«مرا تنها نخوان» مرا تنها نخوان با من غباری هست که روی شانه هایم - تکیه گاه روزگار دور از تو- نقش سری را چه هنرمندانه حک کرده... و آن سو تر درون آینه، مهتاب می جوشد مرا تنها نخوان تا آن گاه که این آتشکده سوزان سوزان است. به زیر چتر من باران می بارد... از این خیسی گریزانم. و باران همچنان آرام و گرم و بی هیاهو باز می بارد و می شوید زمین و خوشه های ناصبورش را. و پلک خسته ی داغ مرا انگار می ساید عبور لحظه های ناگزیری... تو را تنها نمی دانم و می دانم که اکنون انعکاس واژه ای از دورهای دور امیدت می دهد بسیار و می دانی کسی در نا کجایی از هوایت آسمانی ملتهب دارد، که ابرش ردّ پای یادهای توست... و مردم ساده لوحانه چه تقلید هراس انگیزی از خط و تقارن را درون قابی از دیوار و میخ و تخته تصویر تو می خوانند؟! مسعوده جمشیدی سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 12:38 :: نويسنده : حسن سلمانی «قفس» قفسم تنگ و دلم دهکده ای طوفانی در سراب تن من ابر سیه زندانی پیله ام مشت گره کرده ی بی پروایی وسعتم در گذر صاعقه ی ویرانی... مسعوده جمشیدی دانش آموز-چهاردانگه سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 12:36 :: نويسنده : حسن سلمانی فصل تابستان است و تنور دلم از آتش یادت روشن کاش اینجا بودی! این خیال خام را می سپارم به تنور تا که از بوسه ی هر شعله ی تنهایی من بپزد خوب و برشته شود و ترد شود سفره ی خاطره را می گشایم پس از آن در یک سو جرعه ای چای و یکی حبّه ی قند که تداعی گر لبخند تو است منتظر می مانم تا بیاید آن دم که مؤذّن خبر آمدنت را بسراید مسرور ومن افطار کنم روزه ی دیدارت را فصل تابستان است و تو ای همزادم کاش اینجا بودی...! صفحه قبل 1 صفحه بعد موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||||||||
|